-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 02:47
من آن اشک زلال آه بودم من آن نور سپید ماه بودم من آن شهری که از غم دور مانده من آن آرامش یک راه بودم منی اکنون از آن منها نمانده به لبهایم سرود مرگ مانده سراسر زندگی افسوس و ماتم در اخر دل ، که شعر زیر خوانده من آن برگم که از شاخه جدا گشتم من آن موجم که در طوفان رها گشتم من آن صبحم که خورشیدی ندیدم من آن بغضم که در...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 02:38
اینجا که من رسیده ام ... ته دنیای بدون تو بودن است!! همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردی دوام بیاورم! ... ولی من ایستاده به اینجا رسیده ام! خوب تماشا کن...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 02:37
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 02:36
خـــداونـــــداااااااااااا . . . دستـــــم بــه آسمــان نمیـــرسـد . . . امــــــا تـــو کـــه . . . ... ... دســــتـتـ بــه زمیــــن مــی رســـــد . . . بـلنـــــــدم کــــن . . . !!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 02:29
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 00:32
شب سردی است و من افسرده راه دوری است و پایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده میکنم تنها از جاده عبور دور ماندند ز من آدمها سایهای از سر دیوار گذشت غمی افزود مرا بر غم ها ... فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا به دل من قصهها ساز کند پنهانی نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر سحر نزدیک است هر دم این بانگ برآرم از دل وای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 فروردینماه سال 1391 00:13
میگویند زمان طلاست... اما من چشیدم دروغ میگویند زمان آتش است ........ گذرا نیست ... ثانیه به ثانیه اش میسوزاند و تا به شعله ات نکشد نمیگذرد....