ghame donya

majorofasi

ghame donya

majorofasi

من آن اشک زلال آه بودم
من آن نور سپید ماه بودم
من آن شهری که از غم دور مانده
من آن آرامش یک راه بودم
منی اکنون از آن منها نمانده
به لبهایم سرود مرگ مانده
سراسر زندگی افسوس و ماتم
در اخر دل ، که شعر زیر خوانده
من آن برگم که از شاخه جدا گشتم
من آن موجم که در طوفان رها گشتم
من آن صبحم که خورشیدی ندیدم
من آن بغضم که در سینه صدا گشتم
من آن شامم که مهتابی ندیدم
من آن گنجم که در آخر فنا گشتم
من آن اشکم که چشمم تر ندیدم 
من آن دردم که آهی سرد گشتم

اینجا که من رسیده ام ...

ته دنیای بدون تو بودن است!!

همانجایی که شاید فکرش را هم نمی کردی دوام بیاورم!
...
ولی من ایستاده به اینجا رسیده ام!

خوب تماشا کن...

خـــداونـــــداااااااااااا . . .

دستـــــم بــه آسمــان نمیـــرسـد . . .

امــــــا تـــو کـــه . . .
...
... دســــتـتـ بــه زمیــــن مــی رســـــد . . .

بـلنـــــــدم کــــن . . . !!