ghame donya

majorofasi

ghame donya

majorofasi

شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده
می‌کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدمها
سایه‌ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها
... فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا به دل من
قصه‌ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است

هر دم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است

خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟
قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟

صخره‌ای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است

دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناک است

میگویند زمان طلاست...
اما من چشیدم
دروغ میگویند زمان آتش است ........
گذرا نیست ... ثانیه به ثانیه اش میسوزاند و تا به شعله ات نکشد نمیگذرد....